من زنده ام
مادر معصومه در قم به حضرت معصومه گفته بود: معصومه را به اسم تو معصومه
اسم گذاشتم، تو هم باید برش گردونی
او خدا را هم قسم داده بود: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم
میجنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم، یکی از پسرهایم را
میدهم؛ اما معصومه را زنده به من برگردان
بعد از روزهایی سخت، معصومه و فاطمه و شمسی و حلیمه، با تعدادی از اسرای مرد، با
پیمودن یک مسیر دو ساعته، با ماشینهای امنیتی وارد باند
فرودگاه و هواپیما شدند
تصورشان این بود که قرار است آنان را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند!… بعد از
پروازی طولانی، در فرودگاه ترکیه، از هواپیمای عراقی، به
هواپیمای ایرانایر منتقل شدند تا در روز 12بهمن 1362، وارد فرودگاه مهرآباد بشوند
در هواپیما، خواهر کافی؛ از هیئت همراه هلالاحمر که حال نگران معصومه را میبیند و
میشنود که او به فکر زندان و درد و مرگ است، به معصومه
میگوید: سعی کن همه چیز را فراموش کنی
تا بتوانی از این به بعد راحتتر زندگی نمایی
معصومه به او میگوید: من نمیخواهم رنجی را که با جوانیام آمیخته است، از یاد
ببرم… به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنج خود و لحظههای
انتظار طاقتفرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم. اگر فراموش
کنیم؛ دچار غفلت میشویم و دوباره گزیده میشویم
برای همین دست به قلم برد و خاطرات خواندنی و تلخ و شیرین اسارتش را به نگارش
درآورد تا من و ما، با خواندن کتاب «من زندهام»، بدانیم زینب و
عباس و اکبر یعنی چه! غیرت و شرف و مردانگی یعنی چه! دفاع از ارزشها و انقلاب
و دفاع از ناموس و حفظ حیا یعنی چه
وقتی معصومه تازه اسیر شده بود و نگاههای چندشآور و کشدار مأموران بعثی از روی
او برداشته نمیشد، یکی از اسرای آبادانی که هیکل بلند و
درشتی داشت، با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت، بلند شد و به جواد- مترجم عراقیها
گفت: هرچی گفتم، راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن
بعد رو به سربازهای بعثی کرد و ادامه داد: به من میگن اسمال یخی، بچه آخر خطم، نگاه
به سرم کن ببین چقدر خط خطیه! هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر
ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما
افتخاره!… ما به سبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه
کنه، مستحق کور شدنه. وقتی شما زنها رو به اسارت میگیرید؛ یعنی از غیرت و شرف
و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی
…کنه
چه زیبا سیدناصر حسینی در کتاب «پایی که جا ماند»، غیرت آزادگان را تبیین کرده
است: یکی از بچهها که بعدها فهمیدم «محمد اسلامپناه» نام دارد، سینه و صورتش براثر
اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوانهای دست راستش از آرنج خرد شده بود
و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. سخت جان داد! وقتی زخمهایش را بستیم
گفت: جان ما فدای یه تار موی امام
سیدناصر درباره منصور قاسمی نیز مینویسد: روی پیراهنش نوشته بود: بیعشق خمینی
نتوان عاشق مهدی شد! افسر عراقی فندک را به دستش داد و از او خواست نوشته روی
آستیناش را با فندک بسوزاند… او حاضر نشد مقابل افسر عراقی و دیگر دژبانها نوشته
روی پیراهنش را بسوزاند… افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار
کوبیدش. به دیگر دژبانها دستور داد او را بزنند. دژبانها با کابل و لگد به جانش
افتادند… خون از بینیاش سرازیر شد… آدم شجاع و نترسی بود. همان جایی که نشسته
بود، دست چپش را زیر بینیاش گرفت، خون از لای انگشتانش میچکید. منصور با
انگشت راستش روی دیوار نوشت: خمینی
سیدناصر حسینی از روزهای پایان جنگ مینویسد. معصومهآباد روزهای نخست جنگ
هشت ساله را ترسیم میکند: عزیز، چوپان بود. با پنجاه گوسفند اسیر شده بود. از کاشان
راه افتاده بود و در همان روزهای اول جنگ به سمت آبادان آمد. او با همان سادگی خود
میگفت: ای کاش گوسفندها را زودتر برای برادرهای رزمنده به جبهه میفرستادند
حالا این عزیز در دست عراقیها اسیر بود. او را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و
صورتش میکوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت روی شقیقهاش گذاشتند و به او گفتند
عزیز! این تیر خلاص است. هر وصیتی داری، سریع بگو… درحالی که از دهان و
حلقش خون میریخت، با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آوردهام، یکی را برای
سلامتی امام خمینی قربانی کنید
بعد از این جمله، دوباره تن عزیز را با شلاق تکه پاره کردند… براثر ضربات زیادی که
بر سرش وارد شده بود، پیدرپی دچار تشنج میشد و صبح همان روز، بعد از چند بار
تشنج، به شهادت رسید
معصومه از دردها و شکنجهها هم مینویسد. از همراهی مردان با غیرت اردوگاه با زنان
اسیر، از انقلاب زن و مرد ایرانی در اردوگاه دشمن
معصومه یک بخش کتابش را نیز به انتظار خانواده اختصاص داده است. روزهای درد و
فراق پدر و مادر و برادران و دو خواهرش! روزهای تنهایی بیبی و مادرش
نزدیک چهار سال درد فراق و حالا همه آنان، چونان یعقوب به استقبال یوسف آمدهاند
معصومه از دردها میگوید و برادران معصومه از روزهای سخت مفقودی او؛ تا چنگ
زدن به نامهها و در خلوت گریستن! همه آن حرفها؛ «من زندهام» شد؛ تا هرکس که
میخواند، بگوید: من به خاطر دلاوریهای این آزادگان سرافراز زندهام! پس همه آن
رشادتها را پاس دارم تا برای همیشه بتوانم ادعا کنم
!من زندهام