من زنده ام
اعتصاب غذای معصومه وشمسی و حلیمه و فاطمه ناهیدی، فرمانده زندان الرشید وماموران بعثی رااز پای درآورد
و چهار زن ایرانی به هدف خود رسیدند
صلیب سرخ نام آنان را ثبت کرد و آنها به اردوگاه موصل منتقل کردند
در آن حرکت شجاعانه، معصومه برای رسیدن به آزادگی و زندگی، راه مرگ را پیش پای خود گذاشت
و همسفر مرگ شد، تا به آزادی نسبی رسید
برای او فرق نمیکرد، بایستی در همه حال، با شجاعت، پاسدار حریم حیا باشد
به نقیب احمد- فرمانده اردوگاه موصل- گفت: حالا که ما نباید از داخل بیرون را نگاه کنیم
عدنان هم نباید از بیرون پنجره، داخل آسایشگاه ما را نگاه کند
آقای ابوترابی به معصومه و دوستانش میگوید: شجاعت و پاکدامنی شما ما را سرافراز کرده… و از رنجی که
شما در آن زندانها بردید، ما مردها خجالت کشیدیم و دیگر از رنج ناله نکردیم
وقتی هم عدنان؛ نگهبان زندان زنان، بدون توجه به تذکر آنان، وارد سرویس بهداشتی میشود، با فریاد معصومه و
فاطمه، پا به فرار میگذارد و آنها تا دفتر فرماندهی نقیب احمد، دنبالش میکنند
گرچه این اتفاق، معصومه و فاطمه و شمسی و حلیمه را راهی اردوگاه نظامی عنبر میکند و در آنجا، مشکلاتشان
بیشتر میشود
اما باز در برابر محمودی کثیف و بیغیرت میایستند و میگویند: برادران ما اینجا زیر فشار شکنجه و بیماری و
گرفتار گرسنگی و تشنگی و آلودگیاند، صدای این آوازه خوانها همه را کلافه کرده است، لطفا این صداها را
خاموش کنید
چقدر زیبا؛ فریادها و بغض فروخورده معصومه و همراهانش، بیاختیار به دعای: «مهدی مهدی به مادرت زهرا
امشب امضاء کن پیروزی ما را»؛ تبدیل شد
در بین دعا، نگهبانهای بعثی به اتاق خواهران ریختند و نعره کشیدند و با کابل بر دیوار و در کوبیدند تا بتوانند
وحشت بیشتری ایجاد کنند
برادران در آسایشگاههای دیگر به تصور اینکه بعثیها به جان آنان افتادهاند، همصدا با معصومه و یارانش خواندند
مهدی مهدی به مادرت زهرا
اردوگاه یکمرتبه با صدای تیر و اللهاکبر، همراه شد! فردا سرهنگ محمودی ضحاک به معصومه گفت: شنیدهام
دیشب آوازهخوان اردوگاه شدهاید و یاد خمینی کردهاید
باز هم انتقال به قاطع یک!… قفسی نمناک و نمور، سرد و تاریک، بدون زیرانداز و روانداز
روز سوم، نگهبان مثل همیشه شوربا و چای را بیسروصدا برای معصومه و همراهانش آورد؛ اما با ایما و اشاره
به آنان فهماند که نخورند
محمودی توی آش شوربا صابون ریخته و توی چای، ادرار کرده بود
در قفس زنان نیز بوی نامطبوع و ناخوشایندی میپیچید که تا ساعتها آنها را از سر درد کلافه میکرد! سرگرد
محمودی گفته بود: در را باز نگه دارید تا بوی چاه فاضلاب سرمستشان کند
با این حال و در میان همه دردها و شکنجهها و سختیها و دوریها، بیشتر وقت معصومه و همسلولیهایش، صرف
نوشتن دعاهای مفاتیح، روی کاغذهای نازک سیگار میشد
همگی غرق نوشتن دعاهای مفاتیح بودند و همه اردوگاه عنبر را زیر پوشش کتاب مفاتیحالجنان بردند
این کار برای بعثیها، دهنکجی بزرگی بود که با همت پنهانی چهار زن آزاده رقم میخورد
شاید عراقیها از دست معصومه و حلیمه و فاطمه و شمسی به تنگ آمده بودند که آن روز، صبحی فرمانده اردوگاه
عنبر به آنان گفت: شما به زودی به ایران میروید
….و