من زنده ام
وقتی این نامه در بهار سال 1361 به دست برادرش «سلمان» رسید، با خود گفت: معصومه
چقدر تلاش کردهای که همه لحظه و روز و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی، دو کلمهای که میخواستی
با نوشتنشان به قولی که داده بودی وفادار بمانی: من زندهام
حالا «من زندهام»، یک کتاب شده است. کتابی با حرفهای زیبا و گفتنی از دوران اسارت معصومه آباد
او به همراه شمسی بهرامی، فاطمه ناهیدی و حلیمه آزموده، در یک قفس زندانی بودند
چهار نفر با تفکرات و سلایق مختلف که همراهی چهار ساله، آنان را در همه چیز همدل و همزبان کرد، حتی
اتهامشان نیز شبیه هم بود: عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران
معصومه آباد در این کتاب، نیم قرن زندگیاش را قلمی کرده است، دوران کودکی و نوجوانی و انقلاب، و
دوران جنگ و اسارت
از صفحه 119 تا پایان صفحه 508، مربوط به دوران جنگ و اسارت او، و به زندانی شدن در زندانهای
الرشید و موصل وعنبر است
دوران مبارزات زینبگونه معصومه را همین صفحات در خود جای داده است. از همان آغاز اسارت، درس
عفت و حیا میدهد و چون شیر در مقابل گرگها میایستد
بعثیها او را «دختر خمینی» نام میگذارند و به او و همراهانش، ژنرال میگویند
معصومه میگوید: عنوان بنتالخمینی و ژنرال به من جسارت و جرات بیشتری میداد… احساس کردم من
سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم
و تقدیر الهی این ماموریت را برایم رقم زده است
با همین نگاه، ترس را شکست میدهد و با امید، جسارت را تسلیم خود میکند. گاه با صدای بلند و لحنی زیبا
قرآن میخواند
گاهی با دوستانش، سرودهای انقلابی میخوانند: خمینی ای امام! خمینی ای امام! ای مجاهدای مظهر شرف
نیروهای بعثی با کابلهای چرمی که از داخلشان سیمهای برقی رد میشد، تا آنجا که قدرت داشتند به سر و
تن او و شمسی و فاطمه و حلیمه زدند
معصومه یکباره کابل را از دست مامور بعثی کشید و تا آنجا که قدرت داشت به پاها و هیکل او ضربه زد
شجاعت معصومه و دوستانش، محمدجواد تندگویان را به وجد آورده بود. او که در سلول کناری بود، فریاد
زد: «نصرمن الله و فتح قریب» و بقیه اسرای مرد هم یکپارچه و
بشرالمومنین را فریاد کردند
…..و